تمام شهر تو را مى شناخت. مهتاب فقط به امید دیدار تو برون مى آمد, آفتاب از نگاه تو شرم داشت. تمام اقاقیا آشنایت بودند, آشناى تو و آشناى سجاده ى سرخت.
در آن شب تمام زیبارویان بهشت, پیرامونت را احاطه کرده بودند و سجاده ات بوى بهشت مى داد. بویش تا اوج مى رفت که مرغان آسمان را مست مست کرد.
به خداى یگانه سوگند, پاکتر از سجاده ات آفریده نشده و نخواهد شد.
سجاده ات تاریکى شب را به بازى گرفت و نورى که شب هنگام از آن ساتر بود ظلمت شب را مى شکافت. و راهى مى شد به سوى بارگاه مقدس او.
سجاده ات جام اشک یتیمان شده بود, سرخى اش دل را آتش مى زد, عشق از مستى سجاده ات رنگ مى باخت.
بعد تو نور نیست شد و ظلمات محض. بعد تو کسى آیه بندگى را توان تفسیر نداشت و بعد تو همه هیچ شد.
اى کاش, اى کاش, زمان متوقف مى ماند و شمشیر زهرآگین مردى دوزخى فرقت را نمى شکافت.
اى کاش هیچ گاه سرخ نمى گشت. اى کاش! این آخرین حرف دلم نیست قلم است که مى لنگد
و توان نوشتن از کف داده, ذهنم یاریم نمى کند تا اینجا هم فقط خدا کمک کرده و تو. بگذار آخرین جمله نوشته ام که در واقع اولین حرف سر لوحه ى قلبم است را بنگارم و با نام زیبایت درخشانش کنم.
مولاى من! آقاى من! حاضرم تمام عمرم را ببخشم و هزار بار قطعه قطعه شوم تا فقط بتوانم یک لحظه تو را در خواب ببینم
تا تاریکى شب هایم به نورت نورافشان شود و وجودم به نوازش لطفت آرامش یابد